در جهانی که عقل و ایمانست
مردن جسم زادن جانست
تن فدا کن که در جهان سخن
جان شود زنده چون بمیرد تن
روزی آخر ز چرخ پاینده
هم تو سایی و هم بساینده
گر ترا از حواس مرگ برید
مرگ هم مرگ خود بخواهد دید
هاون ار چند چیزها ساید
هم بسوده شود چو وقت آید
مرگ اگر ریخت خون ماده و نر
هم بریزند خونش در محشر
ای بهان را به بد بیازرده
وآنچه بد بود با بدان کرده
عمرت از آس آسمان سوده
تو دمی زو چنان نیاسوده
بس بود زین سپس کنف کفنت
که همی بر نتافت پیرهنت
لعل را کافتاب پروردست
از همه آفتش جدا کردست
شحنهٔ اوست آفتاب بلند
نرساند بدو نهیب و گزند
چون همی زاختران پذیرد قوت
خم نگیرد ز گوهران یاقوت
باز دری کز آب زاد و مغاک
لاجرم خاک شد ز خاک چو خاک
بر فلک شو که در جهان وجود
هرکه برتر کریم تر در جود
دشمن جان تنست خاکش دار
کعبهٔ حق دلست پاکش دار
زانکه اندر سرای سور و صور
از پی خواندن سرور سور
همه آلایش تو از طین است
همه آرایش تو از دین است
رهبر این راه را چو مرگت نیست
بی نوایی مکن چو برگت نیست
مرگ هدیه است نزد داننده
هدیه دان میهمان ناخوانده
سوی دین هدیهٔ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان
مرگ ناخوانده کایدت مهمان
پیش هدیهٔ خدای کش تن و جان
جامه ت ای آنکه تخت تو خردست
ز آتش و آب باد و خاک به دست
مرگ چون رخ نمود هیچ منال
به دل و جان همی کن استقبال
همچو ایمان برای سور و سروش
جامه های برهنگی در پوش
این همه هستیی که در بدنست
نقش نه پیر و چار پیرزنست
نه و چار است مر ترا مایه
برنشاید گذشت زین پایه
گر به غفلت زیی درین مسکن
جان مسکینت ماند بی مأمن
بروی زین سرای بی معنی
گوش پر گوشوار لابشری
از پی پنج روزه بدمردی
گنج عقبی به دنیی آوردی
باری ار زین شکار نیست گزیر
مرغ دنیا به دام دنیا گیر
خرج کردی برای تن جان را
در سر نان بدادی ایمان را
مکن ار مال را شناسی ارج
زر رکنی به شهر کوران خرج
کی بود سوی بزمی و رزمی
شهر خوارزم و نقد خوارزمی
جعفری را چو نیست اینجا نرخ
باز دار از پی تجارت کرخ